علیعلی، تا این لحظه: 22 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

سه نازناز

پست ثابت

روزای سخت بدون بابا جون

شکلاتای مامان دیروز باباجون برای یه سفر کاری راهی بوشهر شد و ما رو برای چند روز تنها گذاشت  ساعت ها و ثانیه ها خیلی دیر میگذره و هر لحظه دلتنگ تر میشیم  زندگی بدون بابا خیلی سخته و شما کوچولوهای ناز  من خیلی کم طاقت شدید و هی از من سراغ بابا جون میگیرید و من شما رو یاد سفارشاتتون به بابا میندازم و میگم بابا کلی باید تو شهر بچرخه تا چیزایی رو که سفارش دادین  براتون پیدا کنه  و شما آروم میگیرین اما من .... مسعود جان زود برگرد دیگه طاقت دوریت رو ندارم  حتی برای چند لحظه تو تنها تکیه گاه منی و من بدون تو ....... عاشششششششششششششششششقتم همنفسم
22 بهمن 1392

سوالات جالب علی آقا

مامانی مهناز اینا دیشب رفتن اردبیل و من امروز فرصت کردم که سری به وبلاگ بزنم چند روز پیش که علی آقا بعد از ظهر بد موقع خوابید و بیدار شد شب خوابش نمیبرد یه دفعه از مامانی مهناز پرسید مامانی اگه درس بخونم چی میشم مامانی گفت دکتر میشی بعد رفت پیش بابایی تو اطاق خودش و این سوال رو از بابایی پرسید. بابایی جواب داد مهندس میشی علی زد زیر گریه که مامانی گفت دکتر میشم دوباره اومد پیش من و پرسید اگه کار کنم چی میشم گفتم پولدار میشی بعد پرسید اگه کار نکنم چی میشم گفتم از گشنگی میمیریم  و دوباره زد زیر گریه بعد که آروم شد پرسید اگه کلاه و کفنگ(تفنگ) داشته باشم چی میشم گفتم پلیس میشی بعد پرسید اگه نداشته باشم چی میشم گفتم پلیس نمیشی دوباره زد ...
11 بهمن 1392

روزهای خوب برای 3 نازناز

این روزا روزای خوبی برای فرشته های منه  مامانی مهناز و خاله مهسا و دایی امیر و بابایی از اردبیل اومدن و کلی ما رو خوشحال کردن  زهرا خانم بیشتر از همه ذوق کرده بود  چون بیشتر وابسته ی مامانی مهنازه     فرشته ها شب ها هم با مامانی و خاله می خوابیدن و هر جا که اونا میرفتن ما هم به اصرار فرشته ها میرفتیم  کلی با همدیگه گشتیم و خوش گذروندیم و بالاخره امروز مامانی اینا برگشتن اردبیل و ما رو تنها گذاشتن  امیدوارم زود زود دوباراه ببینیمشون
10 بهمن 1392

3ناز ناز و دوستاشون

امروز برای فرشته های من روز خوبی بود خانوده ی آقای ابوالحسنی و آقای زمانی مهمون ما بودند و ایلیا و محمد و فاطمه که دوستای خوب ٣ ناز ناز هستند امروز حسابی با هم بازی کردن و بعد از مدت ها کلی بهشون خوش گذشت فاطمه جون و ایلیا و محمد اسم و فامیل بازی کردن و سی دی تماشا کردن و البته کلی هم بدو بدو کردن که این آخریه خیلی بیشتر بهشون چسبید زهرا جونم هم که طبق معمول یه بچه دیده بود و تمام فکرش بغل کردن فاطمه ی ٢ ساله بود و علی هم که نخودی بود یا کتک میزد و یا کتک میخورد بالاخره که خیلی بهشون خوش گذشت و البته به مامانا و باباها امیدوارم این دیدارها ادامه داشته باشه تا این بچه ها هر چند وقت یک بار سکوت آپارتمان نشینی رو بشکنند و کلی لذت ببرن از با ...
27 دی 1392

خیلی ترسیدم

امروز سر ظهر دوباره علی دراز کشید و بی موقع خوابید وقتی علی بی موقع می خوابه خیلی نگران میشم از بابت قندش سریع رفتم بیدارش کردم و یه خرما بهش دادم و غذاش رو کشیدم که بهش بدم که یک دفعه با حالت ترس از جاش پرید و هی جیغ زد خیلی وحشت کردمو سریع آب قند درست کردم و بهش دادم ولی یک بار دیگه خیلی وحشتناک جیغ زد و از جاش پرید تمام بدنم داشت میلرزید این وضعیت برای علی یعنی تشنج و این غیر قابل تحمل بود  وقتی به خودش اومد هی بهم می گفت مامان پرنده ها اومده بودن میخواستن منو بخورن زنگ زدم به بابا مسعود و بهش گفتم حتما باید امروز علی رو ببریم پیش دکتر البته برای هفته بعد وقت گرفته بودیم ولی وضعیت امروز علی منو خیلی نگران کرد و بالاخره بردیمش پیش دکت...
22 دی 1392

شیرین کاری زهرا و شیرین زبونی علی

ساعت نزدیک ٨ شب بود که فاطمه اومد تو اتاق و هراسان گفت که مامان علی حالش بد شده و افتاده تو حال و خوابیده ترسیدم و سریع رفتم بغلش کردم و به فاطمه گفتم برو آب قند درست کن و فاطمه از حولش رفت دستشویی و تا خواستم علی رو بذارم زمین که برم آب قند درست کنم دیدم زهرا جونم با رنگ پریده و دستای لرزون و کوچولوش برای داداشش آب قند درست کرده حس خوبی بهم دست داد و از اینکه زهرا احساس مسولیت کرده بود و مثل آدم بزرگا رفتار کرده بود خیلی خوشحال شدم و خوشحالیم وقتی کامل شد که آب قند رو که ریختم تو حلق علی یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت چرا بهم آب قند دادی من که مریض نیستم خوابم میاد ومن مطمئن شدم که قندش پایین نبود و بعد هممون زدیم زیر خنده خدا رو شکر...
16 دی 1392

خرابکاری های علی آقا

گل پسرم تو این چند وقتی که ما گاز نداریم و برای گرمایش از بخاری برقی و کپسولی استفاده میکنیم کلی خسارت بهمون زدی از جمله : سوزوندن یکی از صندلی های ناهار خوری و سوزوندن فرش اتاق دخترا و فرش اتاق خودت البته اینا چیزهای کلی بود اما تا دلت بخواد مدادو پاک کن و کاغذ و .... سوزوندی جالب اینجاست که بعد از انجام خرابکاری ها کلی شرمنده میشی و بیشتر از همه خودت ناراحت میشی امروز که فرش اتاقت رو سوزوندی کلی عصبانی شدم و متاسفانه به مدت 10 دقیقه تو دستشویی زندانی شدی دلم نمی خواست که این کارو بکنم ولی قند عسلم خودت اینطور خواستی البته بعد از رهایی از زندان  به مامان و بابا قول دادی که این کارت دیگه تکرار نشه و کلی هم معذرت خواهی کردی دورت بگردم ...
15 دی 1392

یه روز خوب برای فاطمه خانم

چند وقتی بود که فاطمه خانم روز شماری میکرد برای سر گروه شدن و خیلی مشتاق بود که زود سر گروه شه و بالاخره امروز به آرزوش رسید و از مدرسه که برگشت کلی ذوق داشت و با خوشحالی وصف ناپذیری گفت مامان بالاخره به آرزوم رسیدم  و من هم گفتم مبارکه دخترم بالاخره سرگروه شدی و فاطمه در جوابم گفت سرگروه شدم ولی اون که آرزوم نبود آرزوم بود که مبصر بشم بله گل دختر من امروز هم سر گروه شده بود و هم مبصر گل خانم امیدوارم از پس مسولیتی که به شما واگذار شده بر بیایی دوستت داررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم عزیزکم ...
26 آذر 1392

یه روز خوب برای دخترا

امروز برای فاطمه و زهرا روز خوبی بود و بعد از مدت ها تونسته بودند به سفارش یکی از دوستای عمو مصطفی تو برنامه ی خاله شادونه شرکت کنند  صبح زود دخترا به همراه بابا جونش راهی شدند و من و علی آقا هم پای تلویزیون نشستیم بعد از کلی انتظار بالاخره برنامه شروع شد و چشممان به جمال گل دخترها روشن شد و البته در تمام طول برنامه علی کلی گریه کرد که چرا من نرفتم اونجا و من هیچ جوابی نداشتم که بدم چون برای خودم هم این سوال مطرح بود که چرا .عمو به خاطر بچگی و البته یه کوچولو شرارت علی اونو ثبت نام نکرده بود خلاصه در طول برنامه زهرا خانم کاملا ریلکس بود اما فاطمه خانم یه کوچولو استرس داشت و مرتب با روسریش بازی می کرد که البته به نظر من طبیعی بود ...
21 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سه نازناز می باشد